باید مینوشتم چشمامم نصفه نیمه بازه ولی اگه ننویسم ممکنه یادم بره خاب توو یه محله قدیمی بودیم همه ساختمونا آجر نما بود یه ملک اونجا داشتیم یه سری کارگر و مهندس توو ملکمون بودن انگار داشتیم میریختیم که از اول بسازیمش ..همه مون بیرون توو سایه واساده بودیم همه مون شامل ما دو تا، سه تا پسر بچه و یه دختر بچه :)
خونواده ی شلوغ موردنظرش شده بودیم دور هم بودیم و حرف میزدیم و میخندیدیم من طبق معمول توی ظرف در دار میوه شکونده بودم برای خونواده متوجه شدم یکی از پسرا میخکوب به جاییه رد نگاهش رو دنبال کردم یه بچه ای رو به دیوار واساده بود و پشتش به ما بود ازش گذشتم اما چند لحظه بعد بازم همین تکرار شد پسر بچه مون با ته مایه ای از غصه، ترس، حسرت و نگرانی به بچه ی رو به دیوار نگاه میکرد برای از بین بدن نگرانیش رفتم سمت بچه برگردوندمش و باهاش حرف زدم گریه میکرد و متوجه شدم خونواده خوبی نداره مادر نداشت و پدرش اذیتش میکرد پسر بود و شیرین زبون یکم رنگ پوستش تیره بود برعکس خونوا عشق از بین نمیره یا میمونه یا میشه نفرت...
ما را در سایت عشق از بین نمیره یا میمونه یا میشه نفرت دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : animchejooni-dk7 بازدید : 154 تاريخ : دوشنبه 5 ارديبهشت 1401 ساعت: 2:43